توضیحات
سلام فرمانده! دلم برای ورود تو لحظهشماری میکند و حنجرهام تو را فریاد میزند، ای تجلی عشق، قنوتم را طولانی میکنم و تمام قد با دل صدپاره از حسرتِ دیدارت، دیدگانم را بارانی میکنم تا زنگار روزمرگی و آلایش درونم را بروبم، باشد از چشمان زلال و ملکوتیات، التیام دردهایم را برگیرم و تو نیمه شبی برای من دعا کنی. کوچههای غریبِ بیکسی را آب و جارو میکنم تا تو صبحی زود از آن کوچه عبور کنی. هر روز چراغ دلم را با جامعهالکبیره روشن میکنم و سفره افطارم را با آلیاسین و عهد تزئین میکنم و برای ظهور تو هر روز پای درد کمیل مینشینم. نمیدانم آخرین ایستگاه توسل چه هیجانی دارد که مرا با خود تا آن سوی فاصلهها میبرد و صبح آدینه چه صفایی دارد، که صبح آسمانش پر از ندبه است.
مولایم…! بی تو دفتر دلمان پر است از مشقهای انتظار و من با دلم میخواهم آن روز که میآیی زیباترین مدال ایثار را تقدیم نگاه تو کنم. بیا که بی تو نه سحر را طاقتی است و نه صبح را صداقتی. که سحر به شبنم لطف تو بیدار میشود و صبح، به سلام تو از جا بر میخیزد. بیا که بی تو آئینهها، زنگار غربت گرفتهاند. هیچ کس حریم اطلسیها را پاس نمیدارد و بر داغ لالهها مرهم نمیگذارد. بیا که بی تو، قنوت شاخهها، اجابتی جز غروب تلخ خزان ندارد. بی تو کدام دست مهر، سرشک غم از دیدگان یتیمان برمیگیرد؟ کجاست آغوش مهربانی که دلهای زخمی را به ضیافت ابریشمی بخواند؟ دیگر دلتنگیهایمان مخصوص شبهای جمعه نیست.
فرماندهی دل و جان بیقرارم، فرماندهی تمام دورانم، ثانیهها را میشمارم تا جامهی سربازی و سرافرازیام را بر تن کنم و گوش به فرمانت زندگی را از نو آغاز کنم. آغازی برای جاننثاری و پا در رکاب شدن در محضر مولا و فرماندهی چون تو. خورشید حیاتبخش تمامی منتظران، تنها امید ادامه حیاتمان، شنیدن ضربآهنگهای ملکوتیِ تپشهای قلب شماست. گویی بیقراری کودکانهی دلهایمان از شوق دیدار شماست. آقای من بگو که آمدنت نزدیک است. دیگر از انتظار نگو. از وصال بگو. از پایان جمعههای بی تو بگو! آرام دل سرگشته من، بگو که به زودی هدهد صبا خبر از آمدنت را نوید میدهد. بگو که میآیی و مرهم دلهای شکسته و خستهی ما میشوی. بگو که دیگر غریب نیستیم.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.